این روزها شعرم نمی آید
دیگر شعر مرا نمی گوید
آنزمان که شعر می بافتم
برف می آمد...
دانه های سپید عاشقی بر زبانم
مرثیه ی عشق می راند
و ارتش کلمات مغزم هم
تارو پود احساساتم را به تیر می کشید...
آن زمان
اندوهم ماهانه بود
اما
اکنون عادتی دارم بس طولانی...
حسرت وشور بختی در من قل قل میزند...
شاید بهتر باشد
زمانی اجاق بی کسی ام را خاموش کنم
سر بگذارم به سر تنهایی خود
و از وهم بی کسی ام باردار شوم...
لب بگذارم بر لب خاموشی خود
و با حسرت هایم به خواب روم ...
می دانید؟
عشق و عاشقی را
مدت هاست قورت داده ام و جنون
جنون تنها فرزند من است...
راستی؟
اگر روزی از من سراغ پدرش را گرفت
به او چه بگویم؟
یادم آمد
یقینا به او خواهم گفت
"پدرش یک قهرمان بود"
آری این بهتر است...
((آیناز کیانی))
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، شعر عاشقانه ، ،
برچسبها: